سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
عمرمون خیلی زود میگذره













 




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 12:13 عصر


تقدیم به تمامی زنانی که قطعا" قابل احترامند و مردانی که زن را ای


تقدیم به تمامی زنانی که قطعا" قابل احترامند و مردانی که زن را اینگونه می بینند


 

 

من دلم می خواهد یک زن باشم... 

یک زن آزاد... یک زن آزاده 

من متولد می شوم، رشد می کنم تصمیم می گیرم و بالا می روم. من گیاه و حیوان نیستم. جنس دوم هم نیستم. من یک روح متعالی هستم؛ تبلوری از مقدس ترین ها !ـ من را با باورهایت تعریف نکن ! بهتر بگویم تحقیر نکن!ـ

من آنطور که خود می پسندم لباس می پوشم –قرمز، زرد، نارنجی ، برای خودم آرایش می کنم- گاهی غلیظ،

می رقصم- گاه آرام ، گاه تند،

می خندم بلند بلند بی اعتنا به اینکه بگویند جلف است یا هر چیز دیگر...

woman laughing

برای خودم آواز می خوانم حتی اگر صدایم بد باشد و فالش بخوانم، آهنگ میزنم و شاد ترین آهنگ ها را گوش می دهم.ـ

،مسافرت میروم حتی تنهای تنها ....

 

حرف می زنم، یاوه می گویم و گاهی شعر، اشک می ریزم! من عشق می ورزم......ـ

من می اندیشم... من نظرم را ابراز می کنم حتی اگر بی ادبانه باشد و مخالف میل تو، فریاد می کشم و اگر عصبانی شوم دعوا می کنم...ـ

 

حتی اگر تمام این ها با آنچه تو از مفهوم یک زن خوب در ذهن داری مغایر باشد.ـ

زن من یک موجود مقدس است؛ نه از آن ها که تو در گنجه می گذاریشان یا در پستو قایم می کنی تا مبادا چشم کسی به آن بیفتد. نه بدنش و نه روحش را نمی فروشد، حتی اگر گران بخرند.

Titanya at her Feathered Pipe Ranch Dance Retreat

اما هر دو را هر وقت دوست داشته باشد هدیه می دهد؛ به هر که بخواهد، هر جا .ـ

زن من یک موجود آزاد است. اما به هرزه نمی رود. نه برای خاطر تو یا حرف دیگری؛ به احترام ارزش و شأن خودش. با دوستانش، زن و مرد، هر جایی بخواهد می رود، حتی به جهنم!ـ

خنده

 

زن من یک موجود مستقل است. نه به دنبال تکیه گاه می گردد که آویزش شود، نه صندلی که رویش خستگی در کند و نه نردبان که از آن بالا برود. زن من به دنبال یک همسفر است، یک همراه، شانه به شانه. گاه من تکیه گاه باشم گاه او. گاه من نردبان باشم ، گاه او. مهر بورزد و مهر دریافت کند.ـ

 

man-and-woman-in-love 

در خانه زن من کسی گرسنه نیست ، بچه ها بوی جیش نمی دهند، لباس ها کثیف نیستند و همیشه بوی عطر غذا جریان دارد؛ اگر عشق باشد، زندگی باشد!ـ

زن من یک موجود سنگیِ بی احساس و بی مسئولیت هم نیست؛ ظرافتش، محبتش، هنرش، فداکاریش ، شهوتش و احساسش را آنگونه که بخواهد خرج می کند؛ برای آنهایی که لایق آن هستند.ـ

 

زن من تا جایی که بخواهد تحصیل می کند، کارمی کند، در اجتماع فعال است و برای ارتقاء خویش تلاش می کند. نه مانع دیگران می شود و نه اجازه می دهد دیگران او را از حرکت بازدارند. گاهی برای همراهی سرعتش را کم می کند اما از حرکت باز نمی ایستد. دستانش پر حرارتند و روحش پر شور؛

 

من یک زنم ... نه جنس دوم... نه یک موجود تابع... نه یک ضعیفه ... نه یک تابلوی نقاشی شده، نه یک عروسک متحرک برای چشم چرانی، نه یک کارگر بی مزد تمام وقت، نه یک دستگاه جوجه کشی.ـ


ارزش این مطلب زیبا به انتشار آن است.آنرابرای دوستان خود ارسال کنید
برای عضویت در باشگاه جوانان عاشق ایرانی سبز و آباد اینجا را کلیک کنید



من سعی می کنم آنگونه که می اندیشم باشم ، بی آنکه دیگری را بیازارم... ورای تمام تصورات کور، هنجارهای ناهنجار، تقدسات نامقدس!ـ

 

باور داشته باش من هم اگر بخواهم می توانم خیانت کنم، بی تفاوت و بی احساس باشم، بی ادب و شنیع باشم، بی مبالات و کثیف باشم. اگر نبوده ام و نیستم ، نخواسته ام و نمی خواهم.ـ

آری؛ زن من عشق می خواهد و عشق می ورزد، احترام می خواهد و احترام می کند. ـ

alignbottom 

 

من به زن وجودم افتخار می کنم، هر روز و هر لحظه ... من به تمام زنان آزاده و سربلند دنیا افتخار می کنم و به تمام مردانی که یک زن را اینگونه می بینند و تحسین می کنند.




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 12:12 عصر


پمپی، شهری که ناپدید شد و مردمی که سنگ شدند
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
اعضای خانواده ای که در کنار هم مردندمواد مذاب کوه وزوو به آنی تمامی شهر را از نقشه منطقه جاروب کرد. جالب ترین جنبه این حادثه آن است که هیچ کس نتوانسته است در مقابل فوران آتشفشان وحشتناک وزوو بگریزد. یک خانواده در حال صرف غذا در یک لحظه تبدیل به سنگ شده اند. زوجهای بسیاری پیدا شدند که در حین انجام  آمیزش جنسی تبدیل به سنگ شده بودند. صورت برخی از اجساد انسانهای سنگ شده که از داخل زمین کشف شده اند همچنان سالم و صحیح باقی مانده است. صورت آنها حالت گیج و منگ دارد
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups
به جذابترین گروه اینترنتی یاهو ملحق شوید  | BestIranGroups



| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:56 صبح


دختری که با نام زیباترین دختر دنیا نامش در کتاب رکوردهای جهانی گ
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:52 صبح


گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم

1263362697_19427_7063efc52b.jpg


گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟

 

گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،

من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،

من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،

با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم

 

گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟

 

گفت: عزیزتر از هر چه هست،

اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید

عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان

چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود

 

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟

 

گفت: بارها صدایت کردم،

آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،

توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد

بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید

 

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟

 

گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،

بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،

می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.

آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی

 گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟

 

گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،

تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،

من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی

وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.

 

گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت

 

گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت

 

 

جمله آخر:توی یک دنیای شیشه ای زندگی می کنی ....
پـــس هیـچ وقـت بـه اطرافت سنگ پرتاب نــــــــــــــــکــــــــن!!
چون اولین چیزی که مــیـــشـــکــنــــه ...
دنیــای خــود تـو




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:49 صبح


ماجرای خواندنی هیچ چیزی بی دلیل نیست





" داستان کوتاه حکمت خدا یک داستان زیبای واقعی که به ما می آموزد هیچ رویدادی بی دلیل نیست . کشیش تازه کار و همسرش برای نخستین ماموریت و خدمت خود کـه بازگشایی کلیسایی در حومه بروکلین ( شهر نیویورک ) بود در اوایل ماه کتبر وارد شهر شدند . زمانی که کلیسا را دیدند ، دلشان از شور و شوق آکنده بود . کلیسا کهنه و قدیمی بود و به تعمیرات زیادی نیاز داشت . دو نفری نشستند و برنامه ریزی کردند تا همه چیز برای شب کریسمس یعـنـی 24 دسامبر آماده شود . کمی بیش از دو ماه برای انجام کار ها وقت داشتند . کشیش و همسرش سخت مشغول کار شدند .
دیوار ها را با کاغذ دیواری پوشاندند . جاهایی را که رنگ لازم داشت ، رنگ زدند و کار های دیگری را که باید می کردند ، انجام دادند . روز 18 دسامبر آنها از برنامه شان جلو بودند و کـارها تقریباً رو به پایان بود . روز 19 دسامبر باران تندی گرفت که دو روز ادامه داشت . روز 21 دسامبر پس از پایان بارندگی ، کشیش سری به کلیسا زد ، وقتی وارد تـالار کلیسا شد ، نزدیک بود قلب کشیش از کار بیافتد . سقف کلیسا چکه کـرده بود و در نتیجه بخش بزرگی از کاغذ دیواری به اندازه ای حدود 6 متر در 5/2 متر از روی دیوار جلویی و پشت میز موعظه کنده شده و سوراخ شده بود . کشیش در حالی که همه خاکروبه های کف زمین را پاک می کرد ، با خود اندیشید که چاره ای جز به عقب انداختن برنامه شب کریسمس ندارد . در راه بازگشت به خانه دید که یکی از فروشگاه های محلّه ، یک حـراج خیریه برگزار کرده است . کشیش از اتومبیلش پیاده شد و به سراغ حـراج رفت .
در بین اجناس حراجی ، یک رومیزی بسیار زیبای شیری رنگ دستبافت دید که به طرز هنرمندانه ای روی آن کار شده بود . رنگ آمیزی اش عالی بود . در میانه رو میزی یک صلیب گلدوزی شده به چشم می خورد . رومیزی درست به اندازه سوراخ روی دیوار بـود . کشیش رومیزی را خرید و به کلیسا برگشت . حالا دیگر بارش برف آغاز شده بود . زن سالمندی که از جهت رو به روی کشیش می آمد دوان دوان کوشید تا به اتوبوسی که تقریباً در حال حرکت بود برسد ، ولی تلاشش بی فایده بود و اتوبوس راه افتاد . اتوبوس بعـدی 45 دقیقه دیگر می رسید . کشیش به زن پیشنهاد کرد که به جای ایستادن در هوای سـرد به درون کلیسا بیاید و آنجا منتظر شود . زن دعوت کشیش را پذیرفت و به کلیسـا آمـد و روی یکی از نیمکت های تالار نیایش نشست . کشیش رفت نردبان را آورد تا رومیـزی را روی دیوار نصب کند . پس از نصب ، کشیش نگاه رضایت مندانه ای به پرده آویخـتـه شـده کرد ، باورش نمی شد که این قدر زیبا باشد . کشیش متوجه شد که زن به سوی او می آید . زن پرسید : این رومیزی را از کـجا گرفته اید ؟ و بعد گوشه رومیزی را به دقت نگاه کرد . در گوشه آن سه حـرف گلدوزی شده بود . این ها سه حرف نخست نام و نام خانوادگی او بودند . او 35 سال پیش این رومیزی را در کشور اتریش درست کرده بود . وقتی کشیش برای زن شرح داد کـه از کجا رومیزی را خریده است . باورکردنش برای زن سخت بود .



سپس زن برای کشیش تعریف کرد که چگونه پیش از جنگ جهانی دوم ، او و شوهرش در اتریش زندگی خوبی داشتند ، ولی هنگامی که هیتلر و نازی ها سر کار آمدند ، او ناچار شد اتریش را ترک کند . شوهرش قرار بود که یک هفته پس از او ، به وی بپیوندد ولی شوهرش توسط نازی ها دستگیر و زندانی شد و زن دیگر هرگز شوهرش را ندید و هرگز هم به میهنش برنگشت . کشیش می خواست رومیزی را به زن بدهد ، ولی زن گفت : بهتر است آن را برای کلیسا نگه دارید . کشیش اصرار کرد که اقلاً بگذارد او را با اتومبیل به خانه اش برساند و گفت این کمترین کاری است که می توانم برایتان انجام دهم . زن پذیرفت . زن در سوی دیگر شهر ، یعنی جزیره استاتن Staten Island زندگی می کرد و آن روز برای تمیز کردن خانه یک نفر به این سوی شهر آمده بود . شب کریسمس برنامه عالی برگزارشد . تالار کلیسا تقریباً پـر بود .
موسیقی و روح حکمفرما بر کلیسا فوق العاده بود . در پایان برنامه و هنگام خداحافظی ، کشیش و همسرش با یکایک میهمانان دست داده و خدا نگهدار گفتند ، بسیاری از آنها گفتند که بازهـم بـه کلیسا خواهند آمد . وقتی کشیش به درون تالار نیایش برگشت مرد سالمندی را که در نزدیکی کلیسا زندگی می کرد ، دید که هنوز روی نیمکت نشسته است . مرد از کشیش پرسید کـه این رومیزی را از کجا گرفته اید ؟ و سپس برای کشیش شرح داد که همسرش سال ها پیش در اتریش که رومیزی درست شبیه به این درست کرده بود و شگفت زده بود که چگونه ممکن است دو رومیزی عیناً شکل هم باشند . مرد به کشیش گفت که چگونه توسط نازی ها دستگیر و زندانی شده و هرگز نتوانسته همسر گم شده اش پیدا کند .
پس از شنیدن این سخنان ، کشیش به مرد گفت : اجازه بدهید با ماشین دوری بزنیم و با هم گفت و گویی داشته باشیم . سپس او را سوار اتومبیل کرد و به جزیره استاتن و خانه زنی که سه روز پیش او را دیده بود ، برد . کشیش به مرد کمک کرد تا از پله های ساختمان سه طبقه بالا برود و وقتی جلوی در آپارتمان زن رسید ، زنگ در را به صدا درآورد . وقتی زن در را باز کرد ، صحنه دیدار دوباره زن و شوهر پس از سال ها وصف ناشدنی بود ... آنچه خواندید یک داستان واقعی بود که توسط کشیش راب رید گزارش شده است




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:46 عصر


فقط یک بار اونی باش که می خوای


فقط یک بار اونی باش که می خوای

امروز کسی باش که واقعا آرزو داری

مهربان و باگذشت

ساده و شفاف

پاک و خالص

با انعطاف و مدد رسان

رنج و نگرانی را کنار بگذار

به لحظات زندگی چنان ارزش بده که آرزو داری

امور را از این پس همان طور به پیش بروند

درک کن که با خودخواهی و خود پسندی درد

جسمانی و رنج روانی را برای خود تدارک می بینی

"
زندگی کن با مرام های واقعی چون محبت وعفو

وجودی عاشق

از خواسته نفس رها شو

و در وجود خویش به جای رنج دادن و ناسپاسی

به دنبال شوق و امید باش"

فقط یک روز بی ضرر باش

و برای همگان مفید باش

حقیقت را دریاب

نیت کلام و کردار و گفتارت را آرامش بده

اگر باورت نکردند

نهراس

بر ناتوانی خود برای رسیدن به خواستهای مهر آمیزت

غلبه کن

چنان با محبت رفتار کن که دلیلی برای شرمسار

بودن از خودت نداشته باشی

پیش داوری هایت را کنار بگذار

که رنج پیش از آن حتمی است

همین امروز از بخشش آکنده شو

کس نمی داند فردا چه در راه است

زندگی کوتاه است

درگذشته ها نمان

نگران آینده نباش

فقط یک روز لحظه های امروزت را باامید و اشتیاق به

سمت مسیر ی تازه و سپید ببر

در تاریکی به دنبال چه می‌گردی ؟

چرا نور را نمی جویی ؟

لا اقل یک روز کسی باش که واقعا آرزو داری





| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:45 عصر


داستـــان بـاد و دختــــرک

باد خشمگین دیوارها را چنگ می زد ، سایه درختان در حال نوسان بر دیوار طرح غولی خون آشام را می نمود ، وزش باد در بین پنجره شبیه ناله دلخراش زنی سینه سوخته بود . خارج از کلبه صدای فریاد حاکم بود گوئی دنیا به آخر رسیده زمین و آسمان بی تاب بود . دخترک تنها در کنج اتاق به خود می لرزید کودکی زیبا با لباسی مندرس موهای پریشانش صورت معصومش را پوشانده بود .




صدای غرش باد در لوله بخاری پیچید گوئی او را صدا می زد با صدای خنده آلوده به تمسخرش به کودک گفت می ترسی ؟




دخترک موهایش را کنار زد لبهایش می لرزید صورتش سفید شده بود گفت : نه نمی ترسم مادرم به من گفته که از هیچ چیز نباید ترسید .




باد خشمگین تر پرسید مادرت ؟ او کجاست ؟




دخترک چشمهای درشتش را بست دست کوچکش را بر روی قلبش گذاشت و گفت : اینجا . مادرم دو سال پیش رفت بهشت پیش مادر بزرگ پیرم .




باد با غرشی دیگر پرسید : چه کسی با تو در این کلبه متروکه زندگی میکند ؟




دخترک لرزید با بغض جواب داد : با زن صاحب خانه . او زن خوبی است امشب در راه مانده برایش دعا میکنم تا سالم برگردد .




باز صدای باد پرسید : او زن خوبی است ؟ واقعا خوب است ؟




دخترک سرش را به علامت تایید تکان داد .




زوزه باد شدیدتر شد طوری که دخترک خودش را جمع کرد باد غرید : بدنت کبود است کار اون زن نیست ؟




دخترک با ترس سرش را باز به علامت تایید تکان داد بعد گویا چیزی نگرانش کرد با هراس گفت : او را آزار نده او زن خوبی است من دوستش دارم .




باد با خشم خندید گفت : او را به سزای اعمالش می رسانم همینکه به خانه برسد بر ستون دم در میکوبم تا سقف بر سرش فرود آید .




بعد از این حرف سکوت کرد .




دخترک پشت پنجره دوید بیرون را نگاه میکرد . یادش آمد مادرش سرفه های شدیدی میکرد با این حال هیزم میفروخت تا بتوانند زندگی کنند . یاد روزی افتاد که بدن بی جان مادرش در راه مانده بود و زن صاحب کلبه او را پیدا کرده بود در حالی که دخترکش در آغوشش خوابیده بود . بعد از آن روز مادر به بهشت رفت و دیگر دخترک مادرش را ندید .




روزهای بعد را به یاد آورد زن صاحب کلبه او را به خاطر اینکه نمیتوانست درست به کارهای خانه برسد کتک می زد . زن انتظار داشت دخترک بی نوا مانند یک زن بالغ از پس شست و شو و گرد گیری برآید اما دخترک ضعیف بود و به کندی کار میکرد همین کندی باعث می شد هر روز زن صاحب کلبه او را به شدت تنبیه کند .




صورت دخترک برآفروخته شد یک لحظه با خود گفت اون زن بی رحم باید تنبیه شود با این افکار کنار پنجره به خواب رفت . ناگهان صدای پارس سگی او را از خواب پراند . به بیرون نگاه کرد زن صاحب کلبه را دید که از دور می آمد . قلبش به شدت بر سینه می کوبید . نمی دانست چه پیش خواهد آمد . با هر قدم که زن به کلبه نزدیکتر می شد صدای وزش باد شدیدتر می شد . دخترک می دید که زن زیر سقف جلوی درب کلبه خواهد مرد کمی لبخند زد اما بغضی در گلویش ظاهر شد . ترسید باد وحشیانه بر دیوار می کوبید . زن نزدیک شده بود با خشم دخترک را نگاه کرد . دخترک لبخند سردی زد . تنها 3 قدم دیگر تا مرگ زن مانده بود . صدای قدم اول آمد ، قدم دوم دخترک فریادی کشید و خود را به درب کلبه رساند زن را به عقب هل داد صدای خشم باد در ستون دم درب پیچید آنرا تکانی شدید داد و در هم شکست سقف فرود آمد در بین چشمان مبهوت زن صاحب کلبه و لبخند دخترک بی نوا . صداها در هم شکست هیاهوی باد تخریب سقف و فریاد زن و تنها یک جمله دخترک :



دوستت دارم




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:43 عصر


نامه یک نی نی معترض!


آقای پدر! در کمال احترام خواهشمندم اینقدر لب و لوچه ی پیاز خورده ی غیر پاستوریزه، و سار و سیبیل سیخ سیخی آهار نشده ات را به سر و صورت حساس من نمالید! plz

خانوم مادر! جیغ زدن شما هنگام شناسایی اجسام داخل خانه توسط حس چشایی من، نه تنها کمکی به رشد فکری من نمی کنه، بلکه برای دبی شیر شما هم مضر است!!! لازم به ذکر است که سوسک هم یکی از اجسام داخل خانه محسوب می شود!

پدر محترم! هنگام دستچین کردن میوه، از دادن من به بغل اصغر آقای سبزی فروش خودداری نمایید. چشمهای تلسکوپی، گوشهای ماهواره ای و سیبیلهای دم الاغی اش مرا به یاد قرضهای شما می اندازد!

مخصوصاً وقتی که چشمهای خود را گشاد کرده، و با تکان دادن سر و لبهایش "" بول بول بول بول"" می کند! زهرمار، درد، مرض، کوفت! الهی کف شامپو تو چشت! شب بخوابی خواب بد ببینی! جیش کنی تو شلوارت!

مادر محترم! شصت پا وسیله ای است شخصی، که اختیارش رو دارم! لطفاً هرگاه سعی در خوردن شصت پای شما نمودم، گیر بدهید!

آقای پدر! هنگام دعوا با خانوم مادر، به جای پرت کردن قابلمه و ماهی تابه به روی زمین، از چینی های توی کابینت استفاده نمایید! اکشن بودن دعوا به همین چیزاست!
خانوم مادر! از مصرف هله هوله ی زیاد پرهیز نمایید! این عمل نه تنها برای سلامتی شما خوب نیست، بلکه موجب می شود که شیرتان بوی"" بچه سوسک مرده"" بدهد.
آقای پدر! کودکان توانایی کافی برای حفظ جیش خود ندارند و این توانایی هنگامی که شما شکم مرا ""پووووووف"" می کنید به حداقل می رسد! الان بگم که بعد شرمنده تون نشم!




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:42 عصر


لبخند بزن دوست من !!!!

بسیاری از مردم کتاب "شاهزاده کوچولو " اثر "اگزوپری" (آنتوان دو سنت‌اگزوپری) را می شناسند. اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید و کشته شد. قبل از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو می جنگید. او تجربه های حیرت آور خود را در مجموعه ای به نام لبخند گردآوری کرده است. در یکی از خاطراتش می نویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند او که از روی رفتارهای خشونت آمیز نگهبانان حدس زده بود که روز بعد اعدامش خواهند کرد مینویسد :مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم. جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد یکی پیدا کردم و با دست های لرزان آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم. از میان نرده ها به زندانبانم نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا ایستاده بود. فریاد زدم "هی رفیق کبریت داری؟" به من نگاه کرد شانه هایش را بالا انداخت و به طرفم آمد. نزدیک تر که آمد و کبریتش را روشن کرد بی اختیار نگاهش به نگاه من دوخته شد. لبخند زدم و نمی دانم چرا؟ شاید از شدت اضطراب، شاید به خاطر این که خیلی به او نزدیک بودم و نمی توانستم لبخند نزنم. در هر حال لبخند زدم و انگار نوری فاصله بین دلهای ما را پر کرد. میدانستم که او به هیچ وجه چنین چیزی را نمیخواهد ولی گرمای لبخند من از میله ها گذشت و به او رسید و روی لبهای او هم لبخند شکفت. سیگارم را روشن کرد ولی نرفت و همانجا ایستاد و مستقیم در چشمهایم نگاه کرد و لبخند زد من حالا با علم به اینکه او نه یک نگهبان زندان که یک انسان است به او لبخند زدم. نگاه او حال و هوای دیگری پیدا کرده بود ... پرسید: "بچه داری؟" با دستهای لرزان کیف پولم را بیرون آوردم و عکس اعضای خانواده ام را به او نشان دادم و گفتم :" اره ایناهاش" او هم عکس بچه هایش را به من نشان داد و درباره نقشه ها و آرزوهایی که برای آنها داشت برایم صحبت کرد. اشک به چشمهایم هجوم آورد. گفتم که می ترسم دیگر هرگز خانواده ام را نبینم. دیگر نبینم که بچه هایم چطور بزرگ می شوند. چشم های او هم پر از اشک شدند. ناگهان بی آنکه که حرفی بزند قفل در سلول مرا باز کرد و مرا بیرون برد. بعد هم مرا بیرون زندان و جاده پشتی آن که به شهر منتهی می شد هدایت کرد! نزدیک شهر که رسیدیم تنهایم گذاشت و برگشت بی آنکه کلمه ای حرف بزند! یک لبخند زندگی مرا نجات داد! بله لبخند بدون برنامه ریزی؛ بدون حسابگری؛ لبخندی طبیعی زیباترین پل ارتباطی آدم هاست. ما لایه هایی را برای حفاظت از خود می سازیم. لایه مدارج علمی و مدارک دانشگاهی، لایه موقعیت شغلی و این که دوست داریم ما را آنگونه ببینند که نیستیم. زیر همه این لایه ها من حقیقی و ارزشمند نهفته است. من ترسی ندارم از این که آن را روح بنامم من ایمان دارم که روح های انسان ها است که با یکدیگر ارتباط برقرار می کنند و این روح ها با یکدیگر هیچ خصومتی ندارد. متاسفانه روح ما در زیر لایه هایی ساخته و پرداخته خود ما که در ساخته شدنشان دقت هولناکی هم به خرج می دهیم ما از یکدیگر جدا می سازند و بین ما فاصله هایی را پدید می آورند و سبب تنهایی و انزوایی ما می شوند. داستان اگزوپری داستان لحظه جادویی پیوند دو روح است که آدمی به هنگام عاشق شدن و نگاه کردن به یک نوزاد این پیوند روحانی را احساس می کند. وقتی کودکی را می بینیم چرا لبخند می زنیم؟ چون انسان را پیش روی خود می بینیم که هیچ یک از لایه هایی را که نام بردیم روی من طبیعی خود نکشیده است و با همه وجود خود و بی هیچ شائبه ای به ما لبخند می زند و آن روح کودکانه درون ماست که در واقع به لبخند او پاسخ می دهد. بقول ویکتورهوگو که می گوید: لبخند کوتاهترین فاصله بین دو نفر است و نزدیک ترین راه برای تسخیر دلها!




| [ کلمات کلیدی ] :
نویسنده : متین ابراهیمی
زمان : 11:38 عصر